loading...
●○♥Bo2too♥○●
آخرین ارسال های انجمن
H.MD بازدید : 218 جمعه 07 تیر 1392 نظرات (0)
زن نصف شب از خواب بیدار می شود و می بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوههم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود… زن او را دید که اشک هایش را پاک می کرد و قهوه اش را می نوشید… زن در حالی که داخل آشپزخانه می شد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟” شوهرش نگاهش را از قهوه اش بر می دارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو بهیاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می کردیم، یادته؟ زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم هایش پر از اشک شد گفت: “آره یادمه…” شوهرش به سختی گفت: _ یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟ _آره یادمه )در حالی که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست…( _یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال می فرستمت زندان ؟! _آره اونم یادمه… مرد آهی می کشد و می گوید: اگه رفه بودم زندان الان آزاد شده بودم !


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام!!! تو این سایت هر چی بخواین قرار می گیره فقط شما هم با نظرات خود مارا در هر چه بهتر شدن این سایت همراهی کنید... .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    دوست دارید به کدام بخش در سایت بیشتر پرداخته بشود؟(لطفا جواب بدید)
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 18
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 585
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 110
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 3,176
  • بازدید ماه : 4,315
  • بازدید سال : 19,771
  • بازدید کلی : 115,006